زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

48 ساعت پایانی...

دیگه چیزی نمونده به بغل کردن دخترم... دختر عزیزم،زینبم دیگه چیزی نمونده به بغل کردنت و دیدنت:) عزیزم دیگه داریم روزای آخر با هم بودن رو سپری میکنیم. سخته برام که بخوام تویی که نه ماه و خورده ای همه جا همراهم بودی رو الان از خودم جدا کنم.حس خوبی ندارم فک میکنم همه میخوان تو رو از من که مادرت هستم بگیرن. سخته برام که تو رو با بقیه شریک بشم فک میکنم چون تو نه ماه فقط و فقط با من بودی و من و تو همه احساساتمون رو با هم گذروندیم پس باز هم مال منی!نباید تو رو به دنیا بیارم چون اونجوری بقیه هم تو رو میخوان:(( حس خیلی خیلی بدیه،ولی عزیز دل مادر دوست دارم که روی ماهت رو ببینم،ببینم که دختری که نه ماه باهاش حرف میزدم و براش صحبت میکردم،دختری که با هم ...
10 مرداد 1394

خرابی بلاگفا و اتفاقات اخیر...

دختر گلی مامان:* سوم تیرماه 94 سلام دختر گل مامان. خیلی وقته که میخوام برات بنویسم اما نه فرصتش هست و نه حالش.شرمندتم دخترم.بلاگفا هم مدتی شده که هنگ کرده و نمیشه توش مطلب گذاشت.اصلا یادم نمیاد اخرین باری که برات نوشتم کی بودش؟ ولی خوب میخوام یه سری اتفاقات مهم رو برات بگم. تقریبا هفته پیش امتحانای مامان جونت تموم شد و بابایی اومد اصفهان دنبال مامانی.یه دو شبی رو اونجا موندیم تا دیگه اخرین کارامونو انجام بدیم. و من همه وسایلم رو جمع کردم. پنج شنبه هفته پیش تصمیم گرفتم یه سری از وسایلت رو که مونده رو برم اصفهان بخرم صبحی همراه بابایی رفتیم بیرون ولی خیلی خسته شدیم حدود دو ساعت طول کشید تا بتونیم خیابون فلسطین رو پیدا کنیم و بعدش ماشین رو پ...
8 مرداد 1394

چهل هفته و چهار رووووز:))

نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت؟! بارداریم خیلی طولانی شدددد همش فکر میکردم که قراره زودتر از اینا زایمان کنم مثلا دیگه نهایتش 38 یا 39 هفته!ولی مثل اینکه نه،هنوووووز هیچ خبری از درد و زایمان نیست. شکم مامانی خیلی گرد و قلبمه شده انگار که واقعا یه توپ بسکتبال بزررررگ گذاشتن زیر پیرهنم که هراز چند گاهی یه تکونی میخوره. این روزای اخری همش باید حواسم به تکونات باشه دخملم!واااای که چقد سخته یه وقتایی که تکون نمیخوری و مامان همش باید باهات حرف بزنه تا یه حرکتی نشون بدی ولی امان از اون وقتایی که همینجوری هی تکوووون میخوری و ول کن نیستی به قدری تکون میخوری که واقعا شک میکنم که جا نداری؟!ولی ترجیح میدم بیشتر تکون بخوری تا استرس حرکاتت رو داشته باشم....
7 مرداد 1394

دختر مردادی من:*

روزها داره همینجوری میگذره و من منتظرتم... فک نمیکردم که تحمل این روزای پایانی اینقده برام سخت باشه. واقعا موندم که تو خونه چیکار کنم تا حوصلم سر نره ولی بارم اصلا روزا واسم نمیگذره.از طرفی هم اصلا دلم نمیاد که خانم خوشکلم بیاد بیرون.اخه تو فقط تو این 9 ماه مال منی،همه جا با من بودی،با هم دیگه ویارا رو گذروندیم،با هم دیگه رفتیم دانشگاه و امتحان دادیم،با هم دیگه جهاز خریدیم،خرید عروسی کردیم،تو همه جا با من بودی!با همدیگه واسه دوری از بابایی گریه کردیم و همه این روزا رو با هم گذروندیم.الان اصلا دلم نمیاد تو رو بذارم تو دنیا،میدونم الان جات تنگه تو شکم مامانی و میخوای بیای بیرون ولی من با این دلتنگیم واسه قلمبه کردنات،با دلتنگیم برا سکسکه هات چ...
3 مرداد 1394
1